پرنیانپرنیان، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

دلنوشته ای برای دخترم پرنیان

آدم برفی...

از آسمون میباره برفهای گوله گوله حیاط ما لیز شده درست مثل سرسره دلم میخواست برم من سربخورم تو برفها یا شاید هم بسازم آدم برفی زیبا مامان دلش نمیخواست که من برم تو حیاط به خاطر همینم کلیدو رو در گذاشت مامان جونم عزیزم آخه منم دل دارم چرا نباید کمی برف تو دستم بزارم قول میدهم بپوشم کاپشن و شال و کلاه دست نزنم به برفها بدون دستکش حال ا   ...
29 دی 1391

اگه تونستید منو پیدا کنید!!!!!

شیرینتر از عسل مامان،تازگیها عاشق این هستی که بری زیر مبل و ....... به خصوص خیلی دوست داری بری زیر میز کامپیوتر و سیمها رو دستکاری کنی،آخه عاشق بازی کردن با سیم هستی و منم کارم شده آوردنت از زیر صندلی بیرون...تازگیها خوابت کمتر شده،نمیدونم چرا همش دلت میخواد بیدار باشی و شیطونی کنی منم که کارم شده دنبالت دویدن ..........  اگه پاهامونو روی هم انداخته باشیم عاشق این هستی که از زیرشون رد بشی                                                                       این...
29 دی 1391

صعود موفقیت آمیز....

عزیز دلم،تازگیها خیلی شیطون تر وبلاتر شدی و همش باید از زیر مبلها و میزها جمت کنیم،یا اینکه با روروئکت خونه گردی میکنی و به همه جا سرک میکشی،همین که من میرم توی آشپزخونه با چشمات تعقیبم میکنی و میایی روبروی پله میایستی و منو نگاه میکنی بعد هم با دقت کارهامو زیر نظر میگیری،گاهی هم یه عطسه میکنی و سرت میخوره به پله ومنم همش میبرمت وسط حال و اسباب بازیهاتو میریزم جلوت اما دوباره برمیگردی جلوی پلهو به من خیره میشیو منهم نمیدونم که چیکار کنم دیروز که داشتم غذا درست میکردم و به خیال خودم که تو هم داری با اسباب بازیهات بازی میکنی،با صدای ذوقت برگشتم پشت سرم و دیدم دوباره جلوی پله ای و با اون چشای خوشگلت یه نگاه شیطنت آمیز بهم میکردی و سعی میکردی ...
29 دی 1391

به دعاتون محتاجیم.....بدترین خاطره در زندگی مامی

عمر و نفس مامی،چند روز پیش نینی دختر خالم بدنیا اومد،یه دخمر کوچولوی نانازی که اسمش رو آوین  گذاشتند شکر خدا صحیح و سالم بود اما زردیش خیلی بالا بود و توی دستگاه گذاشته بودنش،وقتی که دیدم با اون قیافه کوچولوی نانازی چنین معصومانه خوابیده خیلی دلم سوخت ،روی چشماشم بسته بود.......بعدا به دختر خالم زنگ زدم و احوالش رو پرسیدم گفت که بهتره و زردیشم پایینتر اومده،اما امروز دوباره مامان جون گفت که زردیش شده 18 خیلی ناراحت شدم بهش زنگ زدم و داشت گریه میکرد شروع کردم به نصیحت .....سر شبی اومد در خونه و گفت سمیرا جون شیر خشک نان به پرنیان میدی  اگه میشه یه قوطی به من بده به آوین بدم آخه همه شهرو گشتم اصلا شیر نان پیدا نشد و در کل شیر خشک ن...
25 دی 1391

عروسک مامان

عسل مامان روز به روز شیرینتر میشی ،تازگیها دیگه خیلی دلبری میکنی، عاشق دالی کردن هستی وتا یکی میره توی اتاق منتظرش میمونی که بیاد بیرون، وتا میاد بیرون میزنی زیر خنده ،عاشق پتو هستی ، تا بابایی پتو رو می اندازه روش سریع خودتو بهش میرسونی و از روش میزنیش کنار و میزنی زیر خنده اگه بخوابیم میای و موهامون رو میکشی اینقد میکشی تا نگاهت کنیم و بعد هم میزنی زیر خنده ،اگه خوابت نیاد و به زور بخوابونیمت، شروع میکنی به جیغ کشیدن اونم از نوع بنفششششششش........ وقتی که سینه خیز میری اگه یه آشغال کوچولو ببینی زود برش میداری و میبریش سمت دهنت نمیدونم چطوری این آشغالای کوچولو و ریز رو میبینی عروسک از لباس عوض کردن و حموم ک...
25 دی 1391

پرنیان گلی توی حمام...

    مامان رفته تو حمام.....نینی روبرده همراش مامان تادوش رو بازکرد.....نی نی صابونو برداشت صابون که لیزلیزبود....ازدست نی نی افتاد سرخوردورفتورفت تا....نزدیک مامان افتاد   روی یه لیف کوچیک....مامان صابونو مالید وقتی که لیف کفی شد...رودست نی نی کشید آبو که ریخت رو دستاش...ستاره هاش جداشد نی نی نشست توی وان....آبارو هی می پاشید وقتی که خوشگل میشد...بلندبلند میخندید حالابایدباشامپو...مامان بشوره موهاشو نی نی میترسه چونکه...کف میریزه تو چشاش اما دوباره زیر...دوش میره شادوخندان میخواد بگیره بادست...آبهای مثل بارون وقتی که شدمثل ماه...مامان یه حوله آورد نی نی...
23 دی 1391

سفر به بندر عباس و جزیره قشم

دختر عزیزم چهار شنبه ظهر که بابا مبین از سر کار اومد گفت که بیا بریم بندر الان هوا خوبه و نینی هم اذیت نمیشه،من که خیلی تعجب کردم گفتم الان اونم گفت که آره چند روز که تعطیله خونه بشینیم که چی تازه تو هم که این چند وقتا خیلی خونه موندی ،واسه تنوع بریم ،منم که همیشه واسه سفر حاضر از خدا خواسته آماده شدم و زود راه افتادیم البته تا بندر خیلی راهی نیست و یه مدت کمی توی راه بودیم ،من سفرهای دریایی رو خیلی دوست دارم امیدوارم که تو هم  همینطوری باشی توی راهم اذیت نکردی البته وقتی که داشتیم میرفتیم قشم  عیبی نداره دخترم این اولین سفر طولانی بود که داشتی میرفتی،هنوز عادت نکرده بودی تازه خیلی هم صبور بودی گلم قربونت برم که اینقدر به دریا ن...
23 دی 1391

درد دلهای من با دخترم......

عمر و نفس مامی.... احساس میکنم که خدای مهربون خیلی منو دوست داره که تورو بهم داده...    دیشب حسابی دلم گرفته بود احساس بیهودگی میکردم و حسابی زدم زیر گریه حالا بعدها خودت میفهمی که چرا............................تو و بابا مبین خوابیده بودید و من تنها نشسته بودم،احساس کردم که روزام خیلی تکراریه و یکنواخت میگذره،عمر و نفسم یه وقت فکر نکنی که به خاطر تو هست،نه تنها اینطوری نیست بلکه وجود تو امید بخش زندگیمه ،شاید کوتاهی مال خودمه عزیز دلم،اما وقتی که نگاهم به چهره معصومانه تو که توی گهواره خوابیده بودی افتاد احساس کردم که خوشبخت ترین آدم روی زمین هستم چون تورو که تجلی نور خدای مهربون هستی دارم و دیگه چی میخوام ...........تویی که با ...
21 دی 1391

هدیه 7ماهگی(البته با تاخیر)

عسلی مامان چند روزی بود که سرم خیلی شلوغ بود و تو هم که دیگه ........... هزار ماشاالله آروم و قرار نداشتی واسه همینم فرصت نکردم واست هدیه بخرم،بابا مبین مهربون هم که سرش این روزا خیلی خیلی شلوغ بود دستش درد نکنه که واسه آسایش من و شما هر کاری که از دستش بر میاد انجام میده واسه همینم دیروز که یه کمی حالم بهتر شد با مامان جون رفتیم بیرون و منم به بهانه ماهگردت که البته خیلی ازش گذشته بود یه تخت خواب عروسک خریدم گفتم که تو هم نینی هاتو توش بخوابونی البته یه شیشه شیر جادویی هم خریدم که بهشون شیر بدی یه چیز جالب اینه که منم وقتی کوچولو بودم یعنی 3سالم بود از همین شیشه شیرها داشتم وقتی که توی مغازه دیدمش ،دیدم که هیچ فرقی نکردن خیلی عج...
21 دی 1391